روز مرگی های صحرا

من صحرام. از سالهای خیلی خیلی دور روزانه هام رو می نوشتم. اما همش واسه خودم و خدای خودم . اما حالا می خوام افکارم شما هم بدونی

روز مرگی های صحرا

من صحرام. از سالهای خیلی خیلی دور روزانه هام رو می نوشتم. اما همش واسه خودم و خدای خودم . اما حالا می خوام افکارم شما هم بدونی

زندگی شیرین !!

 سلام !!

من امروز خیلی خوشحالم!! خیلی ی ی ی ی ی ی !!!

می دونین چیه؟؟ مسلمه که نمی دونین چیه !! این که سوال کردن نداره .

من یه هفته ای می شد که با اون یه جورایی سرسنگین بودم !! خیلی ازش دلخور بودم و ناراحت !! شاید حتی ناراحتی اونقده بهم فشار می آورد و تو لحظه های بی کاری اونقدر فکر می کردم به این موضوع که دیگه داشتم خل و چل می شدم. دوست نداشتم حرفامو به آشناهای دور و برم بگم. نوشتن خالی هم آرومم نمی کرد. یه روز که داشتم وب لاگها رو بالا پایین می کردم که یهو این فکر تو سرم جرقه زد که " خوب وبلاگی که می خواستی یه زمانی بسازی رو حالا بساز خره !!! "

دیگه آستین بالا زدم و اینجا رو با دستان پر توان خود ساخیدم.  اما خوشبختانه، خدا رو شکر ، خدا رو شکر، بزنم به تخته، گوش شیطون کر ، چشمش ام کور، دندش ام نرم .....

مشکلی که باعث و بانی ساختن این کلبه درویشی بود. حل شد. تازه می خواستم سفره دلمو واستون باز کنم و های های بزنم زیر گریه که زندگی شیرین شد یهو!! نمی دونین که من از دست اون چی می کشم. خیلی بینمون بحث پیش میاد خیلی قهر داریم تو کارمون ولیییییییییییییی ای ای ای ای ...... نمیدونم ول کن معامله نیستیم اصلا و به هیچ قیمتی !! نه من نداشتن اونو تاب میارم نه اون ظاهرا ... می دونین ! ارتباط ما یه دوستی صرف نیست .. هدفمنده ! پیشنهاد ازدواج و بهم داده 2-3 ماهه ! 

 اوووو داستانش یه فیلم هندی ای که اشکتون و در میاره !! نمی دونم از کجاش بگم!! از اون اول اولاش یا از وسطاش یا از این آخراش !! فعلا بذارین چون دارم ذوق مرگ میشم از این آخراش ، همین آخراش و بگم بهتون.

هفته پیش شروع شد ! یادم نمیاد کدوم روزش بود!! رو یه موضوعی درباره خودش که حالا بماند که چیه ، خیلی حساسه، و دلش نمی خواست که اصلا کسی اینو بدونه. منم همون قبلا قبلنا قضیه رو به دوستم گفته بودم ، بدونه اینکه بدونم اون روش حساسه. خلاصه ... دوست بنده خدای ما هم از همه جا بی خبر هفته پیش اومد و در مورد قضیه جلوی اون شروع کرد به سخنرانی کردن !! وای وای وای وای... موقعی که دوستم داشت درباره قضیه داد سخن میداد. ازشون دور بودم و از دور صدای دسته گل به آب دادنش می اومد دو دستی زدم تو سرم که خاک عالم به سرت دختر!! بیچارم کردی!!

وقتی که برگشتم به جایگاه  از وجنات و رنگ و روی عزیز دلکم معلوم بود که قبرم گچیه !!!! به سرعت سلولهای خاکستری ذهنمان به کار افتاد که چه کنیم تا در مچل نیفتیم و تبعید بشیم حتی الامکان  !! یه افکار ی به ذهنم رسید تا بتونیم تو دادگاه نظامی که قراره تشکیل بشه از این صحرای بی پناه  و نازنازی دفاع کنیم!! این دوست ما که رفت ما هر لحظه انتظار فوران آتشفشان را می کشیدیم و هی تند تند حرفهایمان را در مخمان تکرار می کردیم که نکند یادمان برود!! اما هیچی نگفت ! تا اینکه کار تعطیل شد و رفتیم خانه ( فکر کنم نگفتم که اون همکارمه !! البته یکم از همکار هم بالاتر رئیسمه J!! ) که کپه مرگمان را بگذاریم و بخوابیم که ناگهان دینگ!!!!!!!!!!!!! زنگ sms چرتمان را پاره کرد که هاااااااااااااااااایییییییی کی به فلانی فلان چیز و گفته بود؟!!!!!!! درسهایی را که آماده کرده بودیم پس دادیم . قبول کرد ازمون ولی ناراحتیش از بین نرفت که نرفت که نرفت که نرفت ........تااااااااااااااااا امروز که هنوزم البته نرفته!!

از اون روز دیگه با من سر سنگین شد. می گفت تو مقصر نیستی، من رو این مسأله حساسم و دلم نمی خواست کسی بدونه ، ولی نمی شه همیشه پنهونش کرد و بالأ خره یه روز ی این قضیه پیش می اومد. تو مقصر نیستی ! می گفت تو مقصر نیستی اما جواب sms نمیداد . تو اداره سر سنگین شده بود. اخم چهره شو برداشته بود . از اون روز دیگه ریششو نزد و شد عیییین جنگلی ها ( تو مایه های خدا بیامرز میرزا کوچک خان جنگلی   !!!!!!!!! ))) فکر کنم یه چیزایی هم تو خانواده واسش پیش اومده بود که هیچی از اون هم نمی گفت که اینم قوز بالای قوز و یکم کارای اداره هم این روزا زیاد و شلوغ و پلوغ بود که اینم یه قوز ه دیگه !!!  یه بار هم که باهاش به سختی بسیار تلاش کردم که صحبت کنم گفت که این موضوع خیلی اعصابم و به هم ریخته، این روزا من با خودمم دعوا دارم!!  والللللههههههه چی بگم ! تو این مدت یه بار دیگه سعی کردم که باهاش حرف بزنم و به حرفش بیارم که دردت چیه آخه؟؟؟!!! گفتم در باره اون موضوع اگه کمک بخوای هستم و حتی اگه فکر میکنی یکی رو لازم داری که بهت هر روز گیر بده و قضیه رو یادآوری کنه بهت، هستم باهات ( به روح همه عزیزانتون و روح پدر عزیز خودم قصدم فقط و فقط همراهی کردن باهاش تو این وضعیت سختش بود و  حرفی رو زدم که شاید دلم می خواد تو شرایط مشابه اونم به من بزنه!! ) که فرمودند : موضوع همت خودمه که فکر می کنم ندارمش و آدمای زیادی هستن دور و برم که بخوان یادم بندازن. تورو خدا نصیحت هم نکن که بدتر میشه !!!

بله ه ه !! دیدید که تمام تلاشهای من برای حل مشکل تعبیر شد به نصیحت !!! من که این حرفا رو شنیدم  داغ کردم حسابی !!  ( اما حالا که فکرشو می کنم میبینم زیاد هم حقی نداشتم که داغ کنم.) اما شاید شما هم در موقعیت من بودین اینطور می شدین که با تمام احساستون به طرف حرفی رو می زنین و اون اینجوری به خاک می ماله حرفتونو !!!

خلاصه تو این هفته چند بار هم smsi خواستم حرف بزنم که یا جواب درست و حسابی نداد یا اصلا جواب نداد !!!!!!!!! که این دومیش عجیب آدم و می سوزونه !!!

 منم که دیدم اینجوریه رفتم رو دنده لج تا حالیش بشه که بابا منم آدمم و انصاف نیست به گناه نکرده قصاص بشم !! دیگه به مدت 4 روز نه sms  زدم، نه حرف غیر اداری زدم باهاش . و وقتایی که با هم تنها بودیم سکوت به قول خودش مرگباری بین ما حاکم بود !!!. که تو همین روزا یعنی 2 روز پیش اینجا رو واسه درد دل کردن ساختم. !!  خیلی خیلی واسم سخت بود. اما باید تحمل خودم و معرفت اون رو محک می زدم.  اونم روز به روز اخماش بیشتر می رفت تو هم . و من خودم و بی تفاوت نشون می دادم. تا اینکه امروز  بعد از تعطیلی اداره و قبل از خروجم از اتاق گفت : فردا نیا. مرخصی بگیر! گفتم چرا! گفت مرخصی بگیر دیگه!! که موبایلش همون موقع زنگ زد و با حرکت سرش فهموند که برو دیگه!!  اصلا دلم نمی خواست به حرفش گوش کنم. از اداره اومدم بیرون و بهش sms زدم که : مرخصی نمی خوام،فردا کار دارم (واقعا هم کار دارم ها !! ) .

جوابی نداد و رفتم خونه ! 1 ساعت بعد ( دینگ !!!!!!!!!! )  smsاش اومد . می گفت که من دیگه تحمل این سکوت مرگبار بینمون رو ندارم بهتره چند روزی همو نبینیم !!  خلاصهههههههههه .... بگذریم که من در ادامه چی گفتم و چی شنیدم . اما طی یک صحبت طولانی sms ای تمام حرفا و فکرایی که تو این مدت کردم و بهش گفتم و دفاعیاتش و شنیدم و البته گله هایی هم که اون از من داشت!! آخرش هم یکم قربون صدقه هم رفتیم !! اول صحبتمون یکم عصبانی بودم و آمپرم زده بود بالا . اما کم کم آروم شدم. آرومه آروم. بعد از یک هفته تنش و ناراحتی حس خوبی بود که بهم دست داد. اما بازم قرار شد که چند روزی همو نبینیم. فردا هم که من چون کار دارم خودش قرار شد مرخصی بگیره !! تا شنبه !!

وای چقده حرف زدم !!

ای والله داره هر کی این همه حرف و خونده !!

خلاصه که الان کیفور کیفوریم !! ولی نمی دونم آخر و عاقبتم با این عزیز دلک چی میشه!!؟؟

 آخرش یا خل میشم یا دیوونه !!!

خوب دیگه بسه – خوابم میاد شدیدا الان ساعت نزدیک 12 است فکر کنم من تا بخوام این پست و بذارم رو وبلاگم فردا شده !!!  پس چون من خوابم میاد و حوصله ندارم که متن رو ویرایش کنم شما خودتون زحمتشو بکشین و متن رو ویرایش شده بخونین!

فرداهارو امروز بخونین، امروزارو دیروز بخونین ، زمان افعال رو هم یه کاریش بکنین دیگه!!

قربون همتون برم – نظر یادتون نره تو رو خدا !

فعلا بابای !!!!!!!!

نظرات 3 + ارسال نظر
رها پنج‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 09:13 ق.ظ http://hadisetanhaee.blogsky.com

عزیزم این همه نوشتی و من همه این همه رو خوندم. اما ما که نفهمیدیم جریان چی بود.
تنهانظری که می تونم بدم اینه که هیچ نظری ندارم چون هیچی نفهمیدم. یعنی در واقع چیزی ننوشته بودی که من چیزی بفهمم.

تا بعد
رها

نفهمیدی عزیز!!
چی رو نفهمیدی؟؟؟
به نظرم همه چی ساده و قابل فهم بود. فقط موضوعه بحثمون رو نباید فهمیده باشی که خوب اونم واضحه چون نگفتم!! ;))

آرش پنج‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 11:57 ق.ظ

صحرا شایذ لازم باشه بیشتر با روحیات همدیگه آشنا بشید قبل از ازدواج.
به هر حال خوبه که الان خوشحالی.
شاد باشی...
آرش.

آره ! درسته!
خودش هم اینو زیاد می گه بهم!

هاله شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 07:54 ق.ظ http://mohammadandhaleh.blogfa.com

سلام صحرا جان
منم با نظر آقا آرش موافقم
امیدوارم خوشبخت باشی همیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد